تیک تاک

دور نرو. بیا کنار دلم. من غیر از اینها که می نویسم، نوازش هم بلدم.

تیک تاک

دور نرو. بیا کنار دلم. من غیر از اینها که می نویسم، نوازش هم بلدم.

تنهایی بد دردیه

این روزا اوضاعمون خیلی به هم ریخته است. یعنی خوشحالیم ها اما یه تصمیمهای جدیدی داریم می گیریم. برادر کوچیک قراره استادیار یکی از دانشگاههای سراسری تهران بشه. برادر کوچیک عاشق تدریسه. مراحل آخر کارش مونده. فکر کنم کارش درست بشه. به دنبال برادر کوچیک برادر بزرگ هم تصمیم گرفته با خانواده اش بره تهران و اون جا مطب بزنه. کلاً برادرا می خوان برن تهران. تصمیم جدیه ولی همین فردا قرار نیست انجام بشه. زمان می بره. اصفهان دیگه فقط من می مونم و بابا و مامان. این چند روز خیلی فکر کردم. فکر کنم اگه اونا برن تهران، برای ما یعنی به خصوص من هم بهتر باشه بیایم تهران. منظورم اینه که حتی اگه بابا و مامان هم اصفهان بمونند، بهتره من هم آروم آروم بیام تهران. راستش ازدواج کردن من که رو هواست. بنابراین در آینده بهتره من جایی زندگی کنم که داداشام هستن. کارم چی ولی؟ محل کارم را خیلی دوست دارم. یعنی می تونم در تهران ایده ای را که داشتم، عملی کنم؟ این قدر تعداد دارالترجمه های تهران زیاده که وقتی می ری سر سایت اداره مترجمان رسمی، تو فهرست دارالترجمه های کشور تعداد دارالترجمه های تهران نزدیک به تعداد کل دارالترجمه های سایر شهرهاست. حتماً رقابتشون هم خیلی زیاده. فکر کنم رو اطراف تهران بیشتر بشه حساب کرد. اصلاً نمی شه من همین جا اصفهان بمونم و آروم آروم مستقل از بابا و مامان بشم؟ داداشمم تهران باشن؟ تنهایی درد بدیه.

دنیای کوچک من

دنیا خیلی کوچیکه. کوچیکتر از اون چیزی که فکرش رو می کنی. چرا؟ از اون جایی که اگه توی یک جمع غریب با اطرافیان همصحبت بشیم و کمی از خودمون بگیم و اونام ازخودشون بگن یکهو می بینیم از یک طریقی آشنای هم از آب در می آییم. این اتفاق چند بار برای من افتاده. پنج شنبه گذشته یکی از بستگان عروس خانوم جدید برادرم اینا رو پاگشا کرده بود و خب ما هم دعوت بودیم. جمع شلوغی بود و افرادی بودند که من برای اولین بار باهاشون آشنا شدم. به طور تصادفی کنار دخترخانومی نشسته بودم که چون همسن و سال هم بودیم، صحبتمون گل انداخت. از بستگان دور همسر برادرم بود. از من در مورد محل کارم سؤال کرد و وقتی من اسم دارالترجمه مون رو بردم، دیدیم به به به ... با خانومی که مؤسس دارالترجمه مون هست، آشنایی دارند. خیلی خوب همدیگه رو می شناختند. کمی در موردش برای من حرف زد ... از چیزهایی که من اصلاً فکرش رو هم نمی تونستم بکنم و در عین حال باعث شدند ارزش و احترامش پیش من به مراتب بالاتر بره و البته تا ابد در دلم دفنشون کردم و هرگز نه از این آشنایی و نه اون صحبتها در محیط کار صحبتی نخواهم کرد. برام گفت که متأسفانه شرایط جسمی چندان مساعدی نداره که البته نام خاصی از بیماریش نبرد ولی من یک حدسهایی زدم. راستش این خانوم با وجود تمام این شرایط این قدر خانوم فعال و زرنگ و باروحیه ایه که به خدا کسی به ذهنش خطور هم نمی کنه که اون ممکنه چنین مشکلی داشته باشه. این خانوم در عین حال که یک همسر و مادر دو فرزند است، مؤسس یک دارالترجمه رسمی و یک مهدکودک هم هست. تازه امسال رفته آزمون مترجمی رسمی دادگستری رو هم داده تا خودش مترجم رسمی دارالترجمه اش باشه. نتیجه اش هنوز نیومده. امیدوارم قبول بشه. آخه من از مترجم رسمی مون اصلاً خوشم نمی یاد. فکر می کنه کیه. متأسفانه فرهنگ پذیرش عمومی بیماریهای مزمن جسمی در ایران بسیار ضعیف است. اطلاعات غلطی در مورد بیشتر این بیماریها در بین مردم رواج دارد و حتی روی اینترنت هم دیده می شه. در دنیای مجازی امروز که اولین وسیله کسب اطلاعات مردم اینترنت شده، این اطلاعات غلط بین مردم پراکنده می شه و هیچ کس مسئولیتش رو  قبول نمی کنه. هیچ کس مسئولیت ضرباتی که ازاین طریق به زندگی اجتماعی این افراد زده می شود را قبول نمی کنه. هیچ کس بیشتر از یک بیمار مبتلای آگاه نمی تونه یک بیماری را شرح بده حتی یک پزشک متخصص ... آره دارم می گم حتی یک پزشک متخصص. چون بیمار مبتلا با بیماری زندگی کرده ... بیمار مبتلا بیماری رو لمس کرده. خیلی از بیماریهایی که ماها فکر می کنیم نمی شه باهاشون زندگی کرد، اصلاً این طور نیستند. اگه یه نگاه به دور و برمون کنیم می بینیم ملت با همون بیماریها دارند بهتر و فعالتر از من و تو زندگی می کنند. اما ... این ما هستیم که باید شرمنده باشیم که به خاطر فرهنگ غلطمون درمورد عدم پذیرش اونها به عنوان یک فرد عادی، اونها رو مجبور می کنیم همیشه باید نقاب بر چهره بزنند. از خودمون خجالت بکشیم.

زنان زاده دی را هراسی نیست ازسرما

من از جنس فروغم

هنوزم عشق می دانم

هنوزم عاشقی را خوب می خوانم

منم همچون فروغ خفته در ایام

دلم تنگ است برای اندکی ایمان

زنان زاده دی را هراسی نیست از سرما

زمستان فصل سرما نیست

زمستان فصل گرم عاشقان غرق زیبایی است

زمستان فصل آغازی است که پایانش پر از شادی است

 

بانو فروغ فرخ زاد

 

مدتی نبودم. رخدادهای زیادی رخ داد. 13 دی تولدم بود. 34 ساله شدم. یک تولد کوچک خانوادگی با حضور بابا، مامان، برادر کوچک و همسر برگزار شد ... در حد فوت کردن یک شمع، بریدن یک کیک کوچک، گرفتن چند عکس یادگاری و البته هدایای اعضای خانواده. در این مدت موفق شدم محل کارم را عوض کنم. مدتی بود که این تصمیم را داشتم. محل کار فعلی یک دارالترجمه است و من اون جا به عنوان مترجم اسناد مشغول به کار شدم. فضای کار و همکارام را خیلی دوست دارم. از آرزوهای دیرینم تأسیس دارالترجمه خودم بوده. محل کار فعلی فرصت خوبی برای من جهت کسب تجربه است. دو مورد هم رخداد عاطفی داشتیم که چون نتیجه ای در بر نداشت، دوست ندارم در موردشون چیزی بنویسم. فقط من واقعاً موندم تو کار بعضی پسرها! یعنی تو سن 36 سالگی هنوز نمی تونند برای ازدواجشون تصمیم بگیرند!!! فعلاً.

خیلی دوستت دارم. فقط می خوام بدونی.

بعضی ها خیال می کنند...
دوست داشتن،
ساده است..!
خیال می کنند؛
باید همه چیز خوب باشد،
تا بتوانند کسی را عاشقانه دوست داشته باشند،
اما...!
دوست داشتن درست از زمانی شروع می شود،
که بی حوصله می شود،
که بهانه می گیرد،
که یادش می رود بگوید؛
دلتنگ است،
یادش می رود،
با شیطنت بگوید،
"دوستت دارم"
دوست داشتن از زمانی شروع می شود،
که خنده هایتان بغض شود!
بغض هایتان آغوش بخواهد!
و ببینید آغوشش کمرنگ است..
اگر در روزهای ابری و طوفانی،
دوستش داشتی،
شــــــــــاهکار کرده ای...!!!