تیک تاک

دور نرو. بیا کنار دلم. من غیر از اینها که می نویسم، نوازش هم بلدم.

تیک تاک

دور نرو. بیا کنار دلم. من غیر از اینها که می نویسم، نوازش هم بلدم.

نمی دونم به خدا دلم نمی خواد غر بزنم ولی باید بگم خیلی دارم زور می زنم تا همچنان امیدوار به زندگی باقی بمونم. همه اینها به خاطر اینه که من با وجود تلاشهای مداوم هنوز کار دلخواهم رو پیدا نکردم! من اصلا نمی تونم بیکار بمونم. دوره ICDL ام داره تموم می شه. فقط چند جلسه دیگه از Access  باقی مونده. بعد هم فقط آزمون اینترنت و Access باقی مونده که توی یک روز می دم. آزمون مهارتهای دیگه رو دادم و همه رو 95 به بالا شدم تا حالا. ولی چه فایده! جدی جدی چه فایده! البته از این جهت که من یک سری مهارتهای جدید رو در حد عالی یاد گرفتم خوشحالم ولی من تا درآمدزایی نداشته باشم ارضا نمی شم. شبی نیست که اون مردک رو نفرین نکنم. به خاطر اون، کار عزیزم رو ترک کردم. هر شب دعا می کنم اون ماشین مشکی شاسی بلندش رو دزد ببره!!! ان شا الله. توی این مدت آگهیهای زیادی دیدم که خیلی از اونها رو به خاطر این رد می کنم که محل کار رو نمی پسندم. از بعد اون اتفاق خیلی روی محل کار حساس شدم. جاهای دربسته رو در همون نگاه اول رد می کنم بدون این که حتی برای مصاحبه برم. عمرا برم توی این شرکتها که از صبح تا عصر توی یک مکان دربسته باید کار کنم. این جوری حس امنیت ندارم. از اون جا که درش یه پشت باز بود چه خیری دیدم که حالا برم یه جای دربسته؟ دومین مسأله اینه که من زبانم خیلی خوبه ولی از اون جایی که خودم رو خوب می شناسم چندان استعدادی در زمینه امور بازرگانی ندارم. یعنی اصلا دوست ندارم به عنوان یک مترجم بازرگانی کار کنم برعکس بسیار دوست دارم در انتشاراتیها، روزنامه ها، دارالترجمه ها و در کل مکانهای فرهنگی به عنوان مترجم کار کنم. ولی متاسفانه 75 درصد آگهیها شرکتهای بازرگانی هستند که درخواست مترجم می کنند. البته شاید از عهده اش بر هم بیام ولی باید اعتراف کنم که از این شاخه ترجمه متنفرم. تو این مدت از یک موسسه آموزش عالی برای مصاحبه باهام تماس گرفتند. ولی وقتی رفتم من رو برای کاری غیر از کار مورد تقاضام که مد نظرم نبود مصاحبه کردند. منم عصبانی شدم اومدم بیرون. امروز برای یک گروه آموزشی و پژوهشی که ازطریق اینترنت خدمات دانشجویی انجام میده رزومه و نمونه کار فرستادم برای ساخت پاورپوینت. هر چند می دونم واقعا یک تفریحه ولی از هیچی بهتره. دستم توی ساخت پاورپوینت خیلی تنده و از طرفی ساختن پاورپوینت رو خیلی دوست دارم. برام مثل یه جور بازیه. خوشم می یاد. امیدوارم قبول بشم. کارجویی هم که همچنان ادامه داره. احتمالا با پایان دوره ای که الان می رم، یک کلاس جدید میرم. شایدم اگه ببینم اوضاع کار نابسامانه بزنم تو خط دانشگاه. هنوز دارم فکر می کنم. از تصمیمات جدیدم حتما می نویسم. الهی به حق این ساعت شب اون ماشینتو دزد ببره!

یه جمعی داشتیم با همکلاسیهای دبیرستان که هر ماه دوره بیرون داشتیم. پارسال 3 نفر به طور همزمان باردار شدند و تاحالا 2 تا ازنی نی ها به سلامتی به دنیا اومدند ... رامونا و مهراد. یکی دیگه شون هنوز مونده که اون هم همین روزها به دنیا می یاد اما با به دنیا اومدن نی نی ها سر مامانا شلوغ شده و به نظر دوره های ما هم دیگه کنسل خواهد شد.

پیوند برادر کوچیکه و همسر

امشب اولین شب سکونت برادر کوچیکه و همسر در طبقه بالای منزل پدری است. به عبارتی اولین شب آغاز زندگی مشترک است. مراسم عروسی دیگه نداشتیم. یک مراسم عقد مفصل داشتند که هر دو خانواده در هزینه های اون شرکت داشتند. پنج شنبه هفته پیش به مدت سه روز رفتند شیراز برای ماه عسل و امروز از راه مسافرت اومدند خونه خودشون که جهیزیه عروس خانوم از قبل در اون چیده شده بود. شام خونه ما بودند. مامانم پدر و مادر عروس خانوم رو هم دعوت کرده بود. پیوندشان مبارک.

حال خوشی ندارم. نمی تونم بی تفاوت باشم ولی نمی دونم باید چی کار کنم. حس می کنم عمه بی عرضه ای هستم. اصلا شاید هم به من ربطی نداشته باشه. می دونی وقتی مثل من مجردی و بچه نداری، بچه خواهر و برادر رو مثل بچه خودت دوست داری ولی باید قبول کنی که پدر و مادر بچه کس دیگه ایه. شاید اونها نظرتو رو ندارند و برای همین بهتره ساکت بمونی. اما از یه طرف تو می دونی که اشتباه فکر نمی کنی. پس اون بچه چی؟ مگه من ادعا نمی کنم  دوستش دارم. همه چیز مربوط می شه به رفتار همسر داداش کوچیکه با بچه های داداش بزرگه. همسر داداش کوچیکه بچه های داداش بزرگه رو خیلی دوست داره. ظاهر امر یعنی این طور نشون می ده. حتی بچه ها به جای زن عمو بهش می گن خاله. خب تا این جاش خیلی خوب و دوست داشتنیه. ولی این دوست داشتن یک کم داره از حد فراتر می ره. داداش کوچیکه هم که هر چی همسرش بخواد همونه. صلاح بچه ها رو نمی بینه. داداش بزرگه و خانواده اش همیشه دو روز آخر هفته از شهرستان می یان خونه ما. داداش کوچیکه و همسر که هنوز عقد هستند صبح جمعه که می شه بی این که با داداش بزرگه و همسر هماهنگ کنند که آیا خودشون برنامه ای با بچه ها دارند یا نه، دو تا بچه 5 و 2 ساله رو برمی دارند و می رن بیرون و این قدر دیر می یان که نگو. اصلا با خودشون نمی گن این دو تا بچه پدر و مادر دارند. نگران می شند. تازه یه زن و شوهر جوون که اصلا تجربه بچه داری ندارند چطور دو تا بچه پسر شیطون رو بر می دارند و می زنند به کوه و طبیعت. حداقل یکیشون رو ببرند که بتونند کنترل کنند. از طرفی بچه های برادر به گرما حساسند. تو این برق آفتاب من نمی دونم این دو تا بچه رو برمی دارند کجا می برند. برادر کوچیکه تو مجردی این طور نبود. بچه ها را دوست داشت ولی این طور نبود که دم به ساعت بی هماهنگی برادر بزرگه بچه ها را ببره بیرون. داداش کوچیکه به خاطر همسرش می یاد بچه ها رو می بره. حس می کنه همسرش وقتی با بچه هاست خوشحاله. ولی انگار براش اهمیتی نداره که آیا بچه ها و والدینشون هم خوشحالند یا نه. الهی بمیرم برای پسر 2 ساله داداش بزرگه! هنوز درست زبون باز نکرده ولی منظورش رو می رسونه. هفته پیش مامانم مانتو پوشیده که بچه رو یه خورده پارک. بچه دلش می خواست با مامانم بره پارک. مامانم رو خیلی دوست داره. همسر داداش کوچیکه اومده به بچه می گه نرو می خوایم بریم دد. من فقط صحنه رو مشاهده می کردم. بچه دستش رو دور گردن مامانم حلقه کرد و مامانم رو سفت چسبید. مامانم به همسر داداش کوچیکه گفت خودم دارم می برمش پارک. داداش کوچیکه از توی اون اتاق وقتی شنید مامان بچه رو به همسرش نداد جهید و بچه رو از تو بغل مامانم کشید و داد بغل زنش. خدا من رو بکشه برات عمه! مگه دستهای بچه ام چه قدر قدرت داشت که بتونه مامان رو بچسبه. داداش کوچیکه فقط میل همسرش براش مهمه و نه هیچ کس دیگه. مامانم خیلی غصه خورد. یا مثلا یه بار دیگه بچه 2 ساله رو سر خود بغل کرده برده خونه پدرزنش اون هم برای چندین ساعت که خاله باهاش بازی کنه. انگار بچه مردم عروسک خاله ست! خاله اگه خیلی بچه دوست داره خودش زودتر فکر یک بچه برای خودش بکنه. بابام هم ناراحته. می گه وقتی داداش کوچیکه و همسر خودشون بچه دار بشند ناخودآگاه دیگه تا این حد بچه ها نزدیک نیستند. اون وقت بچه ها آسیب می بینند. خب بابا راست می گه. حرف زدن با داداش کوچیکه هیچ فایده ای نداره. اونا از نظر خودشون دارند خیلی به بچه ها محبت می کنند. حتی گاهی داداش بزرگه و همسرش رو که خیلی به بچه هاشون توجه دارند زیر سوال می برند. وقتی به داداش کوچیکه به خصوص از همسرش انتقاد کنی آدم رو سکه ای یه پول می کنه. اگه یه نفر باید جلوی رفتار داداش کوچیکه و همسرش رو بگیره اون خود داداش بزرگه است. ولی نمی دونم چرا اعتراضی به این مساله نداره. یعنی مثل من و بابا و مامان فکر نمی کنه. بچه 5 ساله داداش بزرگه خیلی تقلیدش قویه. الان یکی دو تا حرف به تازگی می زنه که از همسر داداش کوچیکه یاد گرفته. من دوست ندارم اینا رو بگه. بچه ها هر روز با زن عموشون تلفنی صحبت می کنند و وابستگیشون بیشتر. چه قدر دلم می خواست همسر داداش بزرگه به این چیزایی که من فکرمی کنم، فکر می کرد. یعنی نمی کنه؟

ICDL

همچنان جویای کارم. بازار اشتغال برای خانومها کثیف تر از اون چیزی شده که فکرش رو می کنی. فردا می رم یک کاریابی هم ثبت نام می کنم. امیدوارم زودتر کاردلخواهم رو پیدا کنم. این روزها کلاس ICDL  می رم تا مدرکم رو بگیرم. البته فقط Access و Excel رو بلدنبودم. باقی رو در حد خودم بلد نبودم.  اما از اول رفتم تا همه جزئیاتش رو یاد بگیرم. تا آخر شهریور سرم باهاش گرمه. این طوری رزومه ام هم قوی تر می شه. فعلا هدفم تو این مدت بیکاری اینه که مهارتهام رو بالا ببرم و رزومه ام رو قوی کنم تا شانس استخدامم بره بالاتر.