تیک تاک

دور نرو. بیا کنار دلم. من غیر از اینها که می نویسم، نوازش هم بلدم.

تیک تاک

دور نرو. بیا کنار دلم. من غیر از اینها که می نویسم، نوازش هم بلدم.

آخر هفته

آخر هفته گذشته فقط به دیدار اقوام و دوستان گذشت. بعدازظهر پنج شنبه من و مامانم منزل مادر همسر برادر بزرگ ختم انعام دعوت بودیم.  شامگاه پنج شنبه با برادرها و همسران برادرها مهمان خانواده یکی از همکاران برادر کوچیک در رستوران هوانس به صرف شام بودیم. مناسبت این شام ازدواج برادر کوچیک بود. شامگاه جمعه هم با پدر، مادر و خانواده های برادرها مهمان خانواده برادر همسر برادر کوچیک به صرف شام بودیم. مناسبت اون هم پاگشای برادر کوچیک و همسرش بود. با ازدواج برادر کوچیک مهمانیها شروع شده و سر ما حسابی شلوغ است.

جدایی

این چند وقت اخبار جالبی به گوشم نرسیده. هر کس از دوست و آشنا را می بینم یا جدا شده یا در پروسه جدایی است. قبح طلاق توی جامعه ریخته. هرکس تا می بینه یه جا کم آورد فوری می گه طلاق. این موارد جدایی که دیدم هرکدوم دلایل متفاوتی دارند و دوست داشتم امروز در مورد دلایل هرکدوم بنویسم. در مورد اول دلیل اصلی دخالت خانواده های طرفین در زندگی زوج هست. زوج مربوطه خیلی جوان بودند که ازدواج کردند. برای همین مادر داماد و مادر عروس هردو اختیار زندگی تازه تشکیل شده را به دست گرفتند و طبیعتاً در مواردی به اختلاف نظر برمی خوردند. عروس و داماد هم به جای این که مادرها رو از تصمیم گیری برای زندگیشون خارج کنند هر کدوم طرف مادر خودشون رو می گرفتند. این روند همچنان ادامه دارد و حالا در پروسه جدایی هستند. البته دلایل فرعی دیگری هم وجود داره ولی خیلی مهم نیستند. دلیل اصلی اینه. تازه فکر کن اینا یک فرزند هم دارند! مورد دوم به دلیل بیکاری داماد هست. داماد مربوطه هنگام ازدواج شاغل بود اما پس از ازدواج دست از کار کشید و هزینه زندگی از محل ارثیه پدری عروس تأمین می شد. الان ارثیه دیگه تموم شده. آقای داماد هم حسابی تپل شده! زندگی دیگه نمی چرخه اما داماد همچنان انگار نه انگار. عروس هم تقاضای طلاق کرده. بهتره بگم دلیل اصلی این طلاق بی عاری داماد هست نه بیکاری داماد. اینا هم الان در پروسه جدایی هستند ولی حداقل فرزند ندارند. مورد سوم به دلیل ابتلای داماد به نوعی بیماری روانپزشکی است. اول از همه یک نکته خیلی مهم را اشاره می کنم. من از مقوله بیماریهای روانپزشکی اطلاع چندانی ندارم. ولی به هیچ عنوان با نوشتن این مورد آخری قصد ندارم به این افراد توهین کنم یا دلی را بشکنم. همه بیماران هم انسان هستند و هیچ انسانی دلش نخواسته بره بیمار بشه و بیماری به طور ناخواسته در زندگیش ایجاد شده (جز مورد خاصی که خودشون، خودخواسته آینده خودشون را تباه می کنند و منظورم را می فهمید دیگه!) احترام و شخصیت انسانی یک فرد هرگز نباید به دلیل بیماری زیر سؤال بره. بیماریهای روانپزشکی هم مثل هر بیماری دیگری انواع و درجه دارند. در مورد مقوله ازدواج این افراد روانپزشک باید نظر بده چون پای یه آدم دیگه چه بسا یه بچه و اصلاً دو تا خانواده وسطه. آدم اول باید با خودش صادق باشه بعد هم با طرف مقابلش. هر کس باید میزان توانمندی جسمی و روحی خودش را بپذیره و محدودیتهاش رو قبول کنه تا بتونه روند زندگیش رو درست بچینه. دور نشیم از ماجرا. داماد مربوطه گویا بیماریش شدید بوده تا جایی که خشونت شدید از خودش بروز می داده مثل شکستن اثاثیه منزل. هر چند دارو هم مصرف می کرده. مهمتر این که داماد پیش از ازدواج به عروس راجع به بیماریش هیچی نگفته بوده. ارتباط دوره نامزدی و عقد هم خیلی محدود و یک بار در هفته بوده. به همین دلیل عروس نمی فهمه و بعد از عروسی متوجه رفتارهای نامناسب داماد میشه. زوج مربوطه مدتی است جدا شده اند و فرزندی نداشتند. امروز خبرش به ما رسید. دخترا! پسرا! تو رو خدا تو نامزدی رفت و آمد کنید. هر روز هم را ببینید حتی برای یک ساعت. نه برای خوشگدرونی و پز دادن به دخترای مجرد مردم! برای توجه به هم؛ برای چیدن پایه های خوشبختی آینده خودتون. تو عقد هم هر روز رفت و آمد کنید حتی برای زمانی کوتاه. جدایی تو دوره عقد هزار بار بهتر از جدایی پس از عروسیه. مهمتر این که صادق باشید و برای صداقت طرفتون ارزش قائل باشید. امروز خیلی خدا را شکر کردم. درسته هنوز مجردم ولی حداقل چنین تجربه ای نداشتم. خدایا آدمای مناسب هم را خودت در مسیر هم قرار بده. این آدما عرضه ندارن خودشون مورد مناسب خودشون را پیدا کنند. نمی فهمند چی به دردشون می خوره. 

از خانومهایی که وقتی می شینن کنار یه دختر مجرد، اولین چیزی از اون دختر که براشون جلب توجه می کنه تجردشه و این تجرد رو مثل پتک می کوبن تو سرش متنفرم. چنین خانومهایی. از خودشون هیچ هویتی ندارن. هیچ جمله ای برای معرفی و تعریف خودشون ندارن. خدا رو شکر خدا حداقل یه شوهر به اینا داد تا بتونن خودشون رو با عنوان همسر فلان آقا. معرفی کنن و جایی کم نیارن.


آشنای دور

امروز ساعت 4 با مامان به استخر خواهیم رفت. دیشب موقع خواب به این فکر می کردم که دلم لک زده برای دیدن یک آشنای دور. البته نمی دانم چه کسی؟ داشتم فکر می کردم که هیجان دیدن یک آشنای دور چه رنگ تازه ای به زندگیم می زند! منظورم شخص خاصی نیست. فقط یک آشنای دور باشد ... کسی که سالها پیش با او بوده باشم و خندیده باشم. بعد دست تقدیر او را از من دور کرده باشد. حالا یکهو او را بر حسب تصادف ببینم. هم را بشناسیم و بپریم توی بغل هم. وای چه شود!

امروز عصر با مامان رفتیم مانتوم رو خریدم. یکی از خانومهای فروشنده به مامانم سلام گرمی کرد و گفت که از دانش آموزای سابقش بوده. الان ترم آخر مهندسی هوافضا بود. همکارش را هم معرفی کرد. اون هم مهندس کامپیوتر بود. چند وقت پیش هم یکی دیگه ازشاگردای مامان را دیدیم که علی رغم این که کارشناسی ارشد یکی از رشته های علوم پایه از دانشگاه تهران بود فروشنده شده بود. مامان در راه برگشت توی فکربود. تو این فکر که شاگردای خوبش با وجود داشتن تحصیلات نتونستن شغل دلخواهشون رو پیدا کنن. جامعه ما به چه سمتی پیش خواهد رفت.