تیک تاک

دور نرو. بیا کنار دلم. من غیر از اینها که می نویسم، نوازش هم بلدم.

تیک تاک

دور نرو. بیا کنار دلم. من غیر از اینها که می نویسم، نوازش هم بلدم.

این روزها به عماد زیاد فکر می کنم. عماد خواستگارم بود که آخرای فروردین امسال برای خواستگاریم اومد. یکی از همکارای مامانم واسطه­ی آشناییمون شد. مادر عماد دو سال بود که به رحمت خدا رفته بود. در ضمن عماد خواهر هم نداشت. بیشتر از اون مدل پسرها بود که از طریق خانواده برای ازدواج اقدام می کنند. برای همین همکار مامانم که از دوستان خانوادگیشون بود من و خانواده من را بهشون معرفی کرده بود. همکار مامانم خانوم خیلی خوب و بامحبتیه. برخلاف خیلی آدمهای این دوره زمونه که واسطه ازدواج نمی شند، ایشون افراد مناسبی را که می شناسند، به هم معرفی می کنند و به بازگشت ثواب این کار در زندگی خودشون بسیار اعتقاد دارند. خانواده عماد ساکن اصفهان نبودند و در یکی از استانهای همجوار اصفهان زندگی می کردند. قرار ملاقاتمون در عصر یک روز پنج شنبه در کافی شاپ یک هتل گذاشته شد. من با مامانم رفتم. عماد هم قرار شده بود از شهرستان بیاد و با همکار مامانم که هم دوست خانوادگیشون بود و هم معرف ما با هم بیان اون جا. قصد مرور خاطره مربوطه را ندارم. خلاصه اش می کنم. اون روز با عماد سر یک میز جدا نشستیم و خیلی حرف زدیم. شاید حدود دو ساعت طول کشید. اعتراف می کنم که عماد را در حد آشنایی در یک جلسه دوست داشتم و قصد ادامه داشتم. عماد پسر روراستی بود و همین روراستیش باعث شد جذبش بشم. همه اینهایی که از حالا به بعد می نویسم را خودش تعریف کرد: خدا وکیلی با این که یک سال از خودم بزرگتر بود (الان 36 سالشه) زیاد خواستگاری نرفته بود چون خودش پسر دوم خانواده بود (سه تا برادربودند.) مادر خدابیامرزش تا بوده دستش به پسر اولی بند بوده. توی این دو سال هم هنوز در سوگ مادر بودند و تازه خودشون را پیدا کرده بودند و حالا می خواستند با ازدواج عماد حال و هوای خودشون و خانواده هم عوض بشه. یک برادر کوچکتر هم داشت که اون هم هنوز مجرد بود. خانواده تحصیلکرده و خوبی بودند. همکار مامانم هم خیلی تعریف خودش را کرده بود و هم خانواده اش را. به هم می خوردیم. باباش هم مهندس (یادم نیست چی) بود و خیلی تو کار شعر و ادب بود. حتی کتاب شعر خودش را چاپ کرده بود. من تو اینترنت سرچ کردم دیدم راست می گه. حتی خندید و گفت راستش بابام پس از مامانم خیلی تنها شده. می خوایم بعد از ازدواج من و داداشم، بابامون هم ازدواج مجدد کنه. طوری نیست؟ من خندیدم و گفتم نه چرا طوری باشه. بین خودمون بمونه ولی حتی همون موقع رفتم تو فکر یکی از آشناهامون که خیلی خانوم خوب و محترمی هستند و ازدواج نکردند. ایشون هم حدود 60 سالشونه. با خودم گفتم اگه رابطه ما سر گرفت و من ببینم باباش به همین خوبیه که می گه خودم واسطه ازدواج باباش و این خانوم آشنامون می شم. اول از همه اعتراف کرد که همه سؤالهایی که می پرسه را از این اینترنت در آورده (ای لعنت به این اینترنت!). با این که من سؤالی از حقوقش نکردم خودش همون اول ضمن معرفی خودش حقوقش را هم گفت. که این برام خیلی جلب توجه کرد. تا حالا خواستگاری نداشتم که بیاد بگه من حقوقم این قدره. همیشه مامانها قبل از خواستگاری رفتن کلی به پسرشون می گند اینو بگو و اینو نگو و چون عماد همه چیز را از اینترنت درآورده بود براساس توصیه اینترنت حقوقش را هم گفت که از نظر من یک حقوق نرمال بود که می شد باهاش به خوبی زندگی کرد. این احتمال وجود داشت که عماد بخواد من را از اصفهان ببره و الحمدالله چون من همیشه هنوز خواستگار نیومده روی همه جوانب فکر می کنم(!!!!)، همیشه تکلیفم با خودم مشخصه و ملت را علاف خودم نگه نمی دارم. من در کل با زندگی در جایی غیر از اصفهان مشکلی ندارم و بنابراین فوری پاسخ دادم که مشکلی نیست. اونم یک کوچولو تعجب کرد که من چه زود تونستم پاسخ این سؤال را بدم. هنوز یادم هست که گفت تو یعنی حاضری دنبال من بیای؟؟؟؟!!!!!! و من که در نهایت راحتی گفتم بله. حرفهاش را راحت می زد. می تونستم بفهمم که نقش بازی نمی کنه. بعضی خصوصیاتش عجیب به خودم شبیه بود. خیلی با هم راحت حرف می زدیم. خیلی خوب داشتیم پیش می رفتیم. هر از گاهی همکار مامانم را می دیدم که از سر چند تا میز اون ورتر با شادی نگاهمون می کرد و خوشحال بود که صحبتمون این قدر به درازا کشیده. چون اگه از هم خوشمون نیومده بود، سر و ته قضیه زود هم می اومد!

اما لعنت به این اینترنت! واقعاً لعنت به این اینترنت! حدود یک ساعتی می شد از صحبتمون می گذشت که یکهو عماد پرسید: "راستش ما در خانواده مسأله جسمی خاصی نداریم. می تونم از شما این سؤال را بکنم؟"

ازتون خواهش می کنم این رو نپرسید. نمی گم "پیش از عقد رسمی" نپرسید. می گم که در "جلسه اول" نپرسید. تو رو خدا در جلسه اول نپرسید. این اینترنت عوضی خیلی بیجا کرده گفته در جلسه اول این پرسش را بپرسید. وقتی می پرسید نمی شه جواب نداد. جایگاه مطرح کردن چنین موضوعی در جلسه اول نیست.

وقتی پرسید نگاهش کردم. خندیدم و گفتم: اگه باشه، خیلی مهمه؟ چیزی نگفت. شایدم گفت و من نشنیدم. من حواسم به جواب سؤالی بود که باید می دادم. طبق معمول انتظار نداشتم در جلسه اول با چنین سؤالی مواجه بشم و جمله هام را برای گفتن مسأله ام از قبل تمرین نکرده بودم. قصد خودم همیشه اینه که بعد از چند جلسه که یک شناخت نسبی از طرف مقابلم پیدا کردم، اگه ارتباط رو به ادامه بود، در یک جلسه با طرف مقابلم بیرون قرار بگذاریم. منم چیزهایی که می خوام بگم را در ذهنم و حتی روی یک کاغذ تیتروار مرتب کنم و خودم را برای پرسشهای احتمالی آماده کنم. بعد بگم و خلاص. بعد فرصت بدم فکر کنه و جوابم را بده. اما هیچ وقت نتونستم این قاعده را پیدا کنم. در هر دو باری که از مسأله ام در خواستگاری صحبت کردم، آقایون پیشدستی کردند و همون جلسه اول این سؤال را کردند و خب وقتی می پرسند که نمی شه جواب نداد.

شمایی که این متن را می خونی! مسائل جسمی مزمن در حوزه حریم شخصی یک نفر هست. درست نیست شما جلسه اول که اصلاً هنوز معلوم نیست این رابطه پیش بره یا نه و ممکنه سر سایر مسائل با طرفتون به توافق نرسید، از مسائل جسمیش سؤال کنید.

نصیحت بسه. برگردیم سر عماد. عماد انتظار نداشت که پاسخم به این سؤال مثبت باشه. به خصوص در مورد خودم. شاید دلیلش این باشه که ملت ایران فکر می کنند وقتی یکی مسأله مزمن داشت، احتمالاً قیافه اش فرق می کنه!!!! یا کاراش با آدمای دیگه فرق می کنه!!!! کلاً مثل آدمیزاد دیگه نیست و زندگی نمی کنه!!!! پرسید مشکلتون چیه؟ و خب منم در حد معرفی مختصر مسأله براش توضیح دادم (در حد گفتن اسم مسأله و دوز و نوع داروی مصرفیم و مدت زمان ابتلام) و گفتم اگه سوالی دارید هم پاسخ می دم. تأکید هم کردم که مشکل و محدودیتی در زندگی برام ایجاد نکرده. یک کم که پیش رفتیم متوجه شدم عماد موضوع را درست نگرفته. چی بگم والا این مسأله ما در جامعه با اسمهای مختلفی رواج داره. البته فقط یکی از این واژه ها اسم صحیح و واقعی مسأله هست. من وقتی مسأله ام را برای عماد توضیح می دادم از اون کلمه استفاده نکردم چون اول می خواستم یک کم واکنش عماد را ببینم. من از واژه کلی تری استفاده کردم که مسأله من یکی از انواع اونه. از اون جایی که عماد واکنش چندان منفی نشون نداد و من هم نه قصد دارم سر خودم را کلاه بگذارم نه سر مردم رو و عماد هم با گفتن اون واژه کلی متوجه منظور من نشده بود، من اسم اصلی و دقیق مشکلم را بهش گفتم. وقتی گفتم عماد تازه منظور من را فهمید. از اون به بعد ارتباطمون به گرمی نیمه اول نبود و من کاملاً این موضوع را متوجه می شدم. گاهی دلم می خواست بهش بگم اگه می خوای بریم پاشو بریم. اما چون مامانم و همکارش غرق صحبت بودند عماد هم نشسته بود. با این حال عماد واقعاً باشعورتر از خواستگار قبلیم که موضوع را بهش گفتم عمل کرد. بی احترامی آزاردهنده ای که من رو ناراحت کنه در رفتارش بروز نکرد. به عماد گفتم روی صحبتهامون فکر کنید و در هر حال چه مثبت و چه منفی مایلم موضوع مسأله ام برای همیشه فقط بین خودم و خودتون بمونه و خودتون شخصاً درباره اش تصمیم بگیرید. گفت باشه حتماً. و البته من همون موقع فهمیدم که جوابش منفیه. گویا نیازی به فکر بیشتر نداشت. گویا نیازی به سبک و سنگین کردن امتیازات زیادم در مقابل یک عدد نداشته ام در این دنیا که محدودیتی هم برام ایجاد نکرده نداشت. آخه سر موضوع نگفتنش به اطرافیانش باهام چونه نزد. و البته به قولش عمل کرد. چون به همکار مامانم به عنوان بهانه گفته بود دلش می خواد اختلاف سنیش با همسرش بیشتر از یک سال باشه و حرفی از مسأله من به عنوان دلیل جواب منفیش نزده بود. بعدم همکار مامانم شرمنده تو روی ما بود! همه اش می گفت این که از اول سن من را می دونسته، واسه چی پا شده اومده و بعد سن را بهانه می کنه و تازه دو ساعت هم می شینه حرف می زنه. اما خب من می دونستم مشکل عماد چی بود. برای همین ناراحت نبودم.

این روزها به عماد فکر می کنم. چه قدر باهاش احساس نزدیکی کرده بودم. البته نه یک نزدیکی احساسی و سطحی. منطقمون خیلی به هم نزدیک بود. کاش می شد که عماد بابای مارال می شد. اگه عماد این سؤال را اون روز نپرسیده بود، اگه چند جلسه ای فرصت داده بود؛ شاید ذهنیت بهتری نسبت به من و مسأله من که اصلاً چیز مهمی در یک زندگی مشترک نیست، پیدا می کرد. شاید بیشتر و بهتر من را می شناخت. یک چیزی می گم ولی فکر بدی در موردم نشه. دلم براش تنگ شده بود. دلم می خواست عکسش را ببینم. اسمش را تو اینترنت سرچ کردم. عکسش نبود ولی توی یک سایت کاری یک شماره تلفن همراه ازش بود. تلفن را یادداشت کردم نه برای تماس. اون قدر احمق نیستم که دست به چنین کاری بزنم. اول اسم و عکس تلگرامم را برای رعایت همه جوانب احتیاط پاک کردم. بعد شماره اش را توی کانتکهام اد کردم. عکسش اومد. خودش بود. پشت به یک کوه ایستاده بود. عینک آفتابی زده بود و یک تی شرت نارنجی بی رنگ پوشیده بود. می گند دلهای آدمها به هم راه داره. من هنوز عماد را دوست دارم. اگه برگرده، حتماً دوباره از نو با او شروع خواهم کرد و ادامه خواهم داد. یعنی اون دیگه به من فکر کرده؟

دختر من

من هنوز مجردم ولی همیشه دلم می خواستمه یک دختر داشته باشم. شاید یکی از دلایلش این باشه که خودم خواهر نداشتم. یک مدتیه خیلی جدی فکر می کردم اگر یک روزی داشته باشم، اسمش را چی بذارم. قبلاً هم اسمهایی انتخاب کرده بودم ولی هیچ کدوم جدی نبودند و ... اما ... بالاخره ... به نتیجه رسیدم: مارال

می خوام اسم دخترم رو جدی جدی جدی بذارم مارال. این  دیگه انتخاب آخرمه. از وقتی اسمش را انتخاب کردم، بیشتر حسش می کنم. وقتی به داشتنش فکر می کنم، به اسم صداش می زنم. انگار نزدیکتر و ملموستر شده. نمی دونم ولی واقعاً همین طوریه که می گم. امتحان کن!