تیک تاک

دور نرو. بیا کنار دلم. من غیر از اینها که می نویسم، نوازش هم بلدم.

تیک تاک

دور نرو. بیا کنار دلم. من غیر از اینها که می نویسم، نوازش هم بلدم.

شوهر خارجی

به واسطه یکی ازکارهایی که انجام می دم که شاید بیشتر یه تفریح باشه تا شغل دوم  با کسانی سر و کار دارم که هدفشون ایرانگردیه. یک دسته از این افراد بانوانی هستند که با آقایان خارجی ازدواج کرده اند و حالا برای نشون دادن وطنشون با همسرشون به ایران آمده اند. یکی از مقولاتی که اصلاً در ذهن من نمی گنجه ازدواج با فردی ازیک ملیت دیگه هست. نمی دونم شاید من خیلی عقب مونده هستم ولی با یک فرد خارجی برای زندگی مشترک اصلاً نمی تونم ارتباط عاطفی برقرار کنم. اولین بار که چنین اتفاقی را دیدم دانشجوی لیسانس بودم. یکی از همکلاسیهام با یک توریست بلژیکی دوست شد و ازدواج کرد. الان هم ساکن بلژیکه و زندگی خوبی داره. ولی هیچ وقت مادر نشد. سبک زندگیش با زوجهای ایرانی کاملاً متفاوته. یکی از همکارام هم برای ادامه تحصیل رفت مالزی و همون جا با یه آقای مالزیایی ... بله دیگه. در بین موارد کاریم هم دو مورد خانم دانشجو داشتم که برای ادامه تحصیل به آلمان و استرالیا رفته بودند و با آقایونی اهل اون جا ازدواج کرده بودند که هر دو از همکلاسیهای دانشگاهشون بودند. یکیشون یه دختر هم داشت: نیکا. هر دو از زندگیهاشون راضی بودند. تا این که امروز به طور تصادفی در فیس ب و ک دیدم که بله ... چ هم به تازگی با یک آقای نیوزلندی ساکن آمریکا ازدواج کرده. چ تو دوره لیسانس یک سال از من پایینتر بود. نمی دونم چ و همسرش چطور آشنا شدند. چون چ همش ایران بوده. شاید اینترنت. عکسهای عقدش را گذاشته بود. جشنش در ایران برگزار شده بود. مثل همه عقدهای دیگه بود. ایشالا خوشبخت بشه چون چ خیلی دختر خوب و خانومیه. من هنوز هم معتقدم پسرهای خوب و شریف در این مملکت هستند. من هنوز در اطرافم اونا را می بینم و تشخیص می دم ولی نمی دونم چرا ازدواج نمی کنند. اگه کسی جوابی داره بگه

عشق در نگاه اول

هر دو گمان دارند که حسی آنی 

آنان را به یکدیگر پیوند داده است.

این گمان، زیباست

اما تردید، زیباتر است.

گمان دارند هرگز چیزی میانشان نبوده است؛

چرا که یکدیگر را نمی شناخته اند.

اما باید دید

عقیده خیابانها،

پلکانها و راهروهایی

که شاید سالها پیش

عبور آن دو را از کنار یگدیگر  دیده اند،

در این باره چیست.

می خواستم از آنها بپرسم

"آیا به یاد نمی آورید

رو به رو شدن در دری چرخان،

یک 'ببخشید' در ازدحام خیابان

و یک 'اشتباه گرفته اید.' در گوشی تلفن را؟"

اما پاسخشان را می دانم؛

"نه.".

چیزی را به یاد نمی آورند.

در شگفت می مانند، اگر بدانند که سالها بازیچه تقدیر بوده اند؛

تقدیری که هنوز بدل به سرنوشتشان نشده بود؛

تقدیری که آن دو را به هم نزدیک می کرد،

دورشان می کرد،

سد راهشان می شد،

خنده شیطنت آمیزش را فرو می خورد و کنار می رفت.

نشانه های گنگی هم بود:

شاید سه سال پیش یا سه شنبه گذشته

برگ درختی از شانه یکی بر شانه دیگری پرواز کرده باشد؛

چیزی که یکی گم کرده را دیگری پیدا کرده و برداشته،

شاید توپی در بوته های کودکی؛

دستگیره درها و زنگهایی که یکی لمس کرده

و اندکی بعد دیگری

و چمدانهایی همسایه در انبار.

شاید هم شبی هر دو یک خواب دیده باشند؛

خوابی که بیدارشان کرده و ناپدید شده.

هر آغاز، ادامه است.

و کتاب حوادث همیشه از نیمه گشوده می شود.


شاعر: ویسواوا شیمبورسکا

مترجم: یغما گلرویی