تیک تاک

دور نرو. بیا کنار دلم. من غیر از اینها که می نویسم، نوازش هم بلدم.

تیک تاک

دور نرو. بیا کنار دلم. من غیر از اینها که می نویسم، نوازش هم بلدم.

دختر من

من هنوز مجردم ولی همیشه دلم می خواستمه یک دختر داشته باشم. شاید یکی از دلایلش این باشه که خودم خواهر نداشتم. یک مدتیه خیلی جدی فکر می کردم اگر یک روزی داشته باشم، اسمش را چی بذارم. قبلاً هم اسمهایی انتخاب کرده بودم ولی هیچ کدوم جدی نبودند و ... اما ... بالاخره ... به نتیجه رسیدم: مارال

می خوام اسم دخترم رو جدی جدی جدی بذارم مارال. این  دیگه انتخاب آخرمه. از وقتی اسمش را انتخاب کردم، بیشتر حسش می کنم. وقتی به داشتنش فکر می کنم، به اسم صداش می زنم. انگار نزدیکتر و ملموستر شده. نمی دونم ولی واقعاً همین طوریه که می گم. امتحان کن!

دچار تضاد شدم شدید. قبل از هر چیز بگم در این پست اصلاً قصد تعریف از خودم را ندارم. دچار خودشیفتگی هم نشدم. واقعاً واقعیت را می ­نویسم. همیشه سعی کردم در روابطم چه حقیقی و چه مجازی تا جایی که حرف بی ­ربطی بهم زده نشده باشه، احترام دیگران را حفظ کنم. حتی در محبت پیش ­دستی کنم. اما اخیراً چند تا تجربه پیاپی داشتم که اونهایی که مورد احترام و محبت بیشتری از سوی من بودند، رفتار متضادی را نسبت بهم انجام دادند. یکی از دوستان مجازی سالها بود که وبلاگی در حوزه­ی رشته تحصیلی خودش داشت. با توجه به این که رشته اش با رشته من از مجموعه بود، خواننده پر و پا قرصش بودم. بعد از محبوبیت تلگرام میان همگان، یک کانال و چند تا سوپرگروه هم زد که هرکدام از سوپرگروهها درمورد گرایشی از مجموعه رشته تحصیلی مون بود. سوپرگروههای آکادمیکی بود. چرت و پرت نبود. خواننده های وبلاگش عضو کانال و سوپرگروههاش شدند. مدتی بعد یک سایت زد که البته هنوز نیمه تمامه. چون می خواست سایتش دوزبانه باشه، در سوپرگروه درخواست کرد، هر کس دوست داره افتخاری منوها و زیرمنوهای سایت را ترجمه کنه. راستش دوست داشتم براش کاری انجام داده باشم. براش ترجمه کردم و ایمیل کردم. چند روز براش وقت گذاشتم. دلم می خواست خیلی خوب از آب در بیاد. سایتهای انگلیسی زیادی را گشتم تا ببینم اون منوها در سایتهای مطرح چطور نوشته شده اند. منظورم اینه که همین طوری لفظ به لفظ ترجمه نکردم و گرنه کلمه جای کلمه گذاشتن کار سختی نیست. دیروز یکی از بچه ها توی سوپرگروه سؤالی در مورد منابع آزمون ارشد و مؤسسات آمادگی آزمون داشت. جوابش را دادم و تجربه خودم را منتقل کردم. شب دیدم که من را به جرم تبلیغ برای مؤسسه مربوطه در یکی از سوپرگروهها بلاک کرده. نمی دونم ولی حس بدی بهم دست داد. من صرفاً برای رفع اشکال اون دختر اسم یک مؤسسه را به زبان آورده بودم. به خصوص در مقابل محبتی که در حقش کرده بودم، انتظار چنین برخوردی نداشتم. من توی اون گروه رفتارهای خیلی زشتی از یکی از اعضا دیده بودم و همیشه برام سؤال بود چرا به این فرد تذکری داده نمی شه. اما من کاری نکرده بودم که بخوام از گروه بلاک بشم. خانوم دکتری توی گروه بود که هر از گاهی پرسشهایی برای گفتگو درگروه مطرح می کرد. اما هر کس نظر می داد، جوابش را به سخره می گرفت. بچه ها ناراحت می شدند. به خاطر مدرک دکتراش خیلی خودش رو گرفته بود! ولی ادمین هیچ وقت نه بهش تذکر داد و نه بلاکش کرد. اما من رو به خاطر رفع مشکل یک نفر بلاک کرد حتی با وجود این که منوهای سایتش را رایگان ترجمه کرده بودم. از ادامه این ارتباط حالم به هم خورد. فهمیدم با آدمهایی طرفم که احترام و محبت دیگران براشون بی معناست و برعکس برای آدمهایی مثل اون خانم دکتر ارزش قائلند. براش پیام گذاشتم و فقط براش احساس تأسف کردم. بعد سایر سوپرگروهها و کانال اون دوست مجازی را ترک کردم. حتی اگر دنیا دنیا علم در اون سوپرگروهها رد و بدل می شد، اگر قرار بود فاقد شعور باشند، برام ذره ای ارزش نداشتند. موارد دیگه ای هم داشتم، بعد می نویسم.

دو قدم مانده به ناامیدی خدا می رقصاند تمام دنیا را به ساز عاشقانه هایت

این روزها خیلی از درون شادم. مسائلی که از قبل داشتم همچنان باقی هستند ولی شادم. اسمش رو نمی شه "سرخوشی بی جا" گذاشت چون همچنان به مسائلم فکر می کنم و برای حلشون تلاش می کنم. بیشتر اسمش "رضایت از خود" است. سعی می کنم با وجود مسائلم، شرایطم را دوست داشته باشم و تونستم که دوست داشته باشم. همین باعث شده شاد باشم و نیرو و تلاش دوچندانی برای حل مسائلم پیدا کنم. در آستانه 35 سالگی هستم. کمتر از 2 ماه دیگه 35 سالم تموم می شه. من همیشه از ازدواج مناسب استقبال می کنم ... در هر سنی. اما همیشه دوست داشتم تا قبل از 35 سالگی ازدواج کنم و یک دختر یا پسر داشته باشم. حالا به هر دلیلی تا حالا که نشده. شاید به امید خدا بشه. شاید هم هیچ وقت نشه. ولی الان از یک موضوعی خیلی خوشحالم. یه مدتیه باور این که شاید ازدواج نکنم و مادر نشم، برام خیلی راحت شده. از وقوع چنین رخدادی در زندگیم نمی ترسم و شوکه نمی شم. حرفهای خاله زنکی فامیل و دوست و آشنا برام بی اهمیت شده. خیلی خوشحالم که در عین مجردی دارم از زندگی لذت می برم. خودم نمی دونم چطور به این مرحله رسیدم. انگار معجزه شده! آذر ماه دوباره نوبت دکتر دارم برای همون موضوع. قرصم داره کم می شه. الان نسبت به سابق یک قرص کمتر می خورم. قرار هم هست به جای 2 نوع، یک نوع بشه و این برای من خیلی خوبه. احتمالا تا آخر همین امسال می رسه به 2 تا دال در روز و دیگه ثابت می شه. این یعنی اوضاع خیلی بیسته. گاهی فکر می کنم چه قدر من همه اینها را راحت قبول کردم! به خصوص این یکی رو. حالا باز به خاطر ازدواج قبلا غصه می خوردم. اما یادم نمی یاد هیچ وقت به خاطر این یکی غصه خورده باشم. اصلا چه بهتر! برنامه های خوبی در پیش داریم. برادرها از رفتن به تهران منصرف شدند. قراره با هم یک آزمایشگاه تأسیس کنند. قراره بعد از تأسیس تا اطلاع ثانوی با برادرام کار کنم، هر چند چندان با رشته تحصیلیم همخوانی نداره ولی خوب حداقل از بابت سلامت و امنیت محل کار مشکلی ندارم. اون جا قراره پذیرش، ویرایش جمله بندی پاسخهای آزمایشها (آخه قراره به انگلیسی باشه)، تایپ پاسخها و انجام امور اداری آزمایشگاه را انجام بدم. در ضمن دارم برای آزمون فوق لیسانس در اردیبهشت آماده می شم. رشته فوق الانم متفاوت با رشته لیسانسمه که به خاطر کار لیدر تورم این فوق را گرفتم. می تونستم برای دکترای رشته فوق الانم هم بخونم ولی دیدم رشته لیسانسم را هم بیشتر دوست دارم ادامه بدم و هم این که فرصتهای بیشتری در اختیارم می گذاره. من همین الان هم بیشتر با رشته لیسانسم مشغولم. ثبت نام لاتاری هم که تموم شد. یکی از دوستان خواست که اسم خودش و خواهراش را براشون بنویسم. می گفت هر سال کافی نت می نویسیم و برنده نمی شیم. تو دقتت زیاده برامون بنویس. ولی اسم خودم را ننوشتم. من زندگی در خارج از کشور به شرط برنامه ریزی حساب شده را دوست دارم ولی هیچ وقت دوست ندارم تک و تنها از ایران برم. راستی آقای ترامپ هم مبارکش باشه. شخصاً کلینتون را بیشتر می پسندیدم.

کارَت نباشد،
اگر رسم ،رسم فراموشیست
اگر می آیند،
می مانند،
و روزی ناگهان بی هیچ دست خطی می روند …
کارت نباشد ،
تو ، خودت باش !
با تمام مهربانی هایت
تو، خودت باش!
با چشمانی ،که باور کن خدا هم از خلقتشان حیران است!
تو بمان و باور کن
دو قدم مانده به نا امیدی
" خدا " می رقصاند
تمام دنیا را
به ساز عاشقانه هایت
تنها خودت باش و زیبا بمان
و بگذار با دیدنت هر رهگذر نا امیدی لبخندی بزند
رو به آسمان و زیر لب بگوید:
هنوز هم می شود از نو شروع کرد …!!!


عادل دانتیسم

تقریباً  یک ماه از زندگی با همسر برادر در یک خانه البته  در دو طبقه مجزا می  گذره. 3 شب درهفته شام منزل ماهستند. بقیه اش به عهده خودشونه. مامان هیچ وقت ازشون نمی پرسه چی خوردین و چی نخوردین و کجا خوردین. کلا مامان خیلی مادرشوهر گلیه. ما زیاد بالا نمی ریم. کلا من در طول این ماه یک بار رفتم بالا. اونها 3 شب در هفته برای شام می یان پایین. کلا هیچ کدوم پامون رو از حریمون فراتر نمی گذاریم و برای همین رابطه خوب مونده. فقط نیمچه اختلافات فرهنگی گاهی خودشون رو بروز می دهند! خونه ما 3 واحده. توی اون یکی واحدمون هم یک عروس و داماد جوان زندگی می کنند. منظورم اینه که خونه مون دربست در اختیار خانواده خودمون نیست و یک خانواده غریبه هم با ما هستند. کلا یعنی این که من و مامانم وقتی از در واحد خودمون می ریم بیرون مثلا توی حیاط یا توی راه پله ها، روسری سرمون می کنیم ولی همسر برادر توی حیاط و پله ها چیزی سرش نمی کنه و فقط پوشیده است. البته خب تا حالا اتفاق نیافتاده ولی شما فرض کن آقای همسایه بخواد بیاد از تو حیاط رد شه ...همسر برادر فکر می کنه چون این جا خونه ماست نیازی نیست تو پله ها چیزی سرش کنه. این مال وقتیه که ما یه همسایه غریبه نداشته باشیم. به قول مامانم الان خونه ما مثل یک مجتمع مسکونی شده دیگه. هر قانونی توی یه مجتمع هست تو خونه ما هم هست. برای خانواده من پوشیدگی زن و حتی مرد در حد متعادل یک ارزشه بدون این که ربطی به مقوله مذهب داشته باشه. مامانم چند بار به زبون عیرمستقیم مثلا با مثال زدن من این موضوع را به همسر برادر گوشزد کرده ولی فایده نداشته. ما کلا کاری نداریم عروس خانوم بیرون از خونه ما می خواد روسریش رو برداره یا نه. اون به خودش مربوطه و داداشم. ولی تا وقتی توی خونه ماست، همه باید به قانون خونه ما احترام بذارند. مثل این می مونه که خانوم همسایه هم پس سرباز بیاد توی پله ها. مامانم شاید به داداشم بگه تا خودش به همسرش بگه. کلا از این لحاظها با همسر برادر اول سنخیت بیشتری داشتیم. هیچ وقت مشکلات این طوری باهاش نداشتیم.